تفاوت مدرسه رفتن دخترها و پسرها!!!
صورتشون رو خشک می کنن و بعد می رن سر میز صبحانه صبحانشون رو می خورن و بعد از مادرشون به خاطر صبحانه ی مفصلی که آماده کرده بود تشکر می کنن بعد می رن تو اطاقشون و لباسشون رو می پوشن و خودشون رو تو آینه نگاه می کنن و مقنعه شون رو صاف می کنن کیفشون رو بر می دارن دوستشون می یاد دنبالشون و با هم می رن مدرسه سر ساعت 30 : 7 به مدرسه می رسن آفرین به این دخترا که اینقدر مرتبند
پسرا
صبح ساعت 30 : 7 مادرشون با لگد بیدارشون می کنه 5 دقیقه ی بعد از جاشون بلند می شن یه نگاه به تخت خواب می کنن انگار توش جنگ جهانی سوم بر پا بوده می گن ولش کن مامانم مرتبش می کنه پدر و مادر بهشون سلام می کنه یواش می گن سلام می رن که صورتشون رو بشورن می گن ولش کن تمیزه چشه به این قشنگیه اسم مسواک تا حالا به گوششون نخورده می رن سر میز بشینن یه نگاه به ساعت می کنن می بینن دیرشون شده سریع یه لیوان چایی می خورن می رن تو اطاقشون دنبال شلوارشون می گردن بعد بالای کمد پیداش می کنن پیرهنشونم که افتاده تو سطل زباله حالا نوبت جورابه وای وای وای مامان دوباره این جوراب من رو کجا انداختی از دست تو آخه مگه این جورابا چکارت دارن بعد از نیم ساعت جورابشون رو لای کتاب ریاضی پیدا میکنن حالا تازه اولشه این یه لنگش بود از اینور به اونور اطاق می رن و هی فحش میدن ساعت شده 50 : 7 اون یکی لنگه ی جورابشون رو توی آشپز خونه تو یخچال پیداش می کنن . جورابا که پیدا شد از بوی خوشش یک دقیقه سرشون گیج میره بعد که به خودشون میان تازه باید کتاباشون رو برای امروز آماده کنن دوستشون زنگ می زنه بهش میگن 2 دقیقه وایسی سیم ثانیه اومدم ساعت 5 : 8 کتابها رو یکی یکی از تو جا نونی ، زیر مبل ، تو گلدون ، و جاهای متفاوت خونه پیدا میکنن دوستشون نیم ساعته که دم در منتظره زنگ می زنه می گه من رفتم خودت تنها بیا و چندتا فحش آب کشیده و نکشیده به هم میدن و خداحافظی میکنن ساعت شده 35 : 8 میرن جلوی آینه سرشون رو پر ژل و روغن ترمز و واسگازین میکنن به مدل موی مورد علاقشون که رسید تازه یادشون میفته که امروز بعد از مدرسه با دوست دخترشون قرار دارن شروع می کنن به شستن سر و صورت و مسواک زدن دوباره می رن تو اطاق تا ادکلن به خودشون بزنن ادکلون رو که می زنن سرشون گیج میره به ادکلن نگاه می کنن می بینن که به جای ادکلن حشره کش به خودشون زدن بعد کل ادکلن رو روی لباسشون خالی می کنن تا بوی حشره کش از بین بره به ساعت نگاه می کنن 45 : 8 شده می گن وای امروزم دیر میرسم مدرسه دوباره ناظممون برامون کسر انضباط منظور میکنه سریع می دون کفششون رو می پوشن می دون که برن مدرسه دم در با سر میرن تو باغچه پا میشن 4 تا فحش میدن یه نگاه به کفششون می کنن می بینن که بنداش رو تا به تا بستن بعد کفششون رو درست می پوشن و میرن به طرف مدرسه و ساعت 9 به مدرسه می رسن و یک کسر انضباط به اونای دیگشون اضافه می شه .
[ شنبه 91/3/13 ] [ 6:26 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]
عاقبت درس نخوندن!
[ شنبه 91/3/13 ] [ 6:23 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]
تست هوش از غضنفر!!!!
شباهت بلال و خیار چیست؟
هیچکدامشان در «تایتانیک» بازی نکردند
چرا روی آدرس اینترنت به جای یک دبیلیو، سه تا دبیلیو میگذارند؟
چون کار از محکمکاری عیب نمیکنه
برای قطع جریان برق چه باید کرد؟
باید قبض آن را پرداخت نکرد
آخرین دندانی که در دهان دیده میشود چه نام دارد؟
دندان مصنوعی
چطور میشود چهارنفر زیر یک چتر بهایستند و خیس نشوند؟
وقتی هوا آفتابی باشد این کار را انجام دهند
چرا لکلک موقع خواب یک پایش را بالا میگیرد؟
چون اگر هر دو را بالا بگیرد، میافتد
چرا دو دوتا میشود پنج تا؟
چون علم پیشرفت کرده
اختراعی که برای جبران اشتباهات بشر درست شده چیست؟
طلاق
چه طوری زیر دریایی رو غرق میکنن؟
یه غواص میره در میزنه
خط وسط قرص برای چیه؟
برای اینکه اگه با آب نرفت پایین با پیچگوشتی بره
[ شنبه 91/3/13 ] [ 6:21 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]
برترین اعترافات احمقانه!!!!!
اعتراض می کنم که… همه ما سوتی می دهیم. ردخور ندارد سوتی های بدی هم می دهیم اما صدایش را درنمی آوریم. با اینحال بعضی وقت ها توی جمع های خودمانی تعدادی از همین سوتی ها را تعریف می کنیم. پس چرا وقتی کسی اسم ما را نمی داند، سوتی مان را تعریف نکنیم تا بقیه هم لبخندی بزنند؟! اینجا دقیقا برای همین کار است. البته منظور از سوتی می توانند گاف، یا هر کار، باور و فکر خنده داری باشدکه وقتی یادش می افتیم خنده مان می گیرد شما هم اعتراف های خودتان را بفرستید. ما هم البته اعتراف می کنیم که بیشتر مطالب این بخش را از شبکه های اجتماعی و وبلاگی با همین موضوع کپی زده ایم، البته آنها اسمش را گذاشته اند؛ «اعتراف های احمقانه شما» ولی به نظر ما این اعتراف ها بیشتر صمیمانه هستند تا احمقانه!

*اعتراف می کنم به این سن که رسیدم هنوز وقتی می خوام از در خونه برم بیرون اگه جورابم سوراخ باشه عوضش می کنم با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه…
*اعتراف می کنم امشب بعد از 1 سال به این معما پی بردم که آقاجونم مسواکش رو کجا قایم می کنه که من نمی بینم. بارها دیدم که داره مسواک می زنه اما به محض اینکه بعدش می رم مسواک بزنم مسواکش غیب می شه. خب زیاد پیچیده نیست از مسواک من استفاده می کرده!
*اعتراف می کنم که هفته قبل یکی از فامیل هامون اومده بود ایران و اصلا فارسی بلد نبود. من رو برد که از سوپرمارکت سر کوچه سیگار بگیریم. منم گفتم آقا یه بسته سیگار کنت با یک دونه اسپری مو بدید. بنده خدا پرسید این چیه؟ منم خیلی خونسرد گفتم این جایزه سیگاره!
*اعتراف می کنم اولین باری که ویندوزم پرید من کل سیستم از مانیتور گرفته تا موس رو بردم شرکت تا برام ویندوز عوض کنند. بی معرفت ها بهم نگفتند که فقط باید کیس رو بیارم. این کار یه دو سه بار دیگه هم تکرار شد!
*اعتراف می کنم تو اسباب کشی همسایه مون من نشسته بودم پشت وانت یه طرفم گلدونشون بود یه طرف هم تلویزیون ماشین که رفت تو چاله من گلدونه رو محکم گرفتم و تلویزیونه پخش شد کف آسفالت!
*اعتراف می کنم تا سن 13-12 سالگی با روسری می نشستم جلو تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت می کشیدم. زیاد می خندید، فکر می کردم بهم نظر داره.
*اعتراف می کنم بچه که بودم خیلی وراج بودم. برای همین تا از مدرسه می اومدم همه خودشون رو به خواب می زدن.
*اعتراف می کنم رفته بودم واسه امتحان رانندگی، خیلی هم استرس داشتم. نوبت من که شد افسر بهم گفت دنده عقب برو. من هم که کلی هول شده بودم به جایاینکه دستم رو بذارم پشت صندلی و برگردم عقب رو نگاه کنم دستم رو انداختن پشت گردن افسر و محکم داشتم می کشیدمش طرف خودم!
*اعتراف می کنم اولین باری که رفتم کارواش من هم همراه کارگرها داشتم ماشین رو می شستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد! خوب چی کار کنم فکر کردم زشته اونا ماشین من رو بشورن و من وایستم نگاه کنم.
*اعتراف می کنم بزرگترین لذت دوران بچگی من این بود که روزهای بارونی تو راه مدرسه با او چکمه طوسی پلاستیکی که تا زیر زانوم بود مثل خل ها از جاهایی رد می شدم که آب جمع شده. وقتی قابلیت چکمه هام رو می دیدم که تا عمق زیاد هم پام خیس نمی شه کلی کیف می کردم. حس ماشین شاسی بلند بهم دست می داد.
*اعتراف می کنم 2 ماه به همه گفتم خطم سوخته. خواهرم نگاه کرد دید سیم کارت رو برعکس انداختم تو گوشی.
*اعتراف می کنم مامان بزرگ خدا بیامرزم توی 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه می کردن. جمعیت هم زیاد بود. من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا… حالا خندمون قطع نمی شد.
منبع : فرز دات آی آر
[ شنبه 91/3/13 ] [ 5:41 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]
داستان واقعی
چون جان من به رایگان به علم زنده کرده ای
بیا که جان خود کنم به رایگان فدای تو
خانم تامپسون معلم کلاس پنجم ابتدایی در اولین روز مدرسه مقابل دانش آموزان ایستاد و به چهره ی دانش آموزان خیره شد و مانند اکثر معلمان دیگر به بچه ها گقت که همه ی آن هارا به یک اندازه دوست دارد!!!
اما این غیر ممکن بود.چرا که در ردیف جلو پسر بچه ای به نام تدی استوارد در صندلی خود فرو رفته بود و چندادن مورد توجه قرار نداشت.خانم تامپسون سال قبل تدی را دیده بود و متوجه شده بود که او با بقیه بچه ها بازی نمی کند.اینکه لابسهایش کثیف هستند و او همواره به استحمام نیاز دارد.برای همین تدی فردی نامطلوب قلمداد می شد.این وضعیت چنان خانم تامپسون را تحت تأثیر قرار داد که او عملأ نمرات پایینی را بر روی برگه ی امتحانی اش درج می کرد.در مدرسه ای که خانم تامپسون تدریس می کرد،لازم بود تا معلمان شرح گذشته ی تحصیلی دانش آموزان خود را مورد بررسی قرار دهند.او تدی را در نوبت آخر قرار داد.با این حال وقتی پرونده ی وی را مرور کرد،بسیار شگفت زده شد.
معلم کلاس اول تدی نوشته بود: او بچه ای باهوش است که همیشه برای خندیدن آمادگی دارد.او تکالیفش را مرتب انجام می دهد و رفتار خوبی دارد. او از اینکه دوروبرش شلوغ باشد،خوش حال می شود.
معلم کلاس دوم نوشته بود:تدی دانش آموز بسیار باهوش و بااستعدادی است.همکلاسی هایش او را دوست دارند اما او اخیرأ به خاطر ابتلاء مادرش به یک بیماری لاعلاج دچار مشکل شده و احتمالأ زندگی اش سخت شده است.
معلم کلاس سوم نوشته بود:مرگ مادرش برایش سخت تمام شد. او تلاش می کند تا هر چه درتوان دارد به کار بنندد اما پدرش چندان علاقه ای از خودش نشان نمی دهد.اگر در ابن خصوص اقدامی نشود زندگی شخصی اش دچار مشکل خواهد شد.
معلم کلاس چهارم نوشته بود:تدی انزوا طلب است و علاقه ی چندانی به مدرسه نشان نمی دهد.او دوستان زیادی ندارد و گاهی سر کلاس خوابش می برد.
اکنون خانم تامپسون مشکل وی را شناخته بود به خاطر همین از رفتار خود شرمسار شد.
او حتی وقتی که دید همه ی دانش موزان به جز تدی هدایای کریسمس اورا باکادو ها و روبان های رنگارنگ زیبا بسته بندی کرده اند،حالش بدتر شد.هدیه تدی با بد سلیقگی در میان یک کاغذ ضخیم قهوه ای رنگ پیچیده شده بود که او آن را از پاکت های خود درست کرده بود.
خانم تامپسون برای باز کردن آن در بین هدایای دیگر دچار عذاب روحی شده بود.وقتی او یک گردنبند بدلی کهنه را به همراه یک شیشه عطر مصرف شده که یک چهارم آن باقی مانده بود از درون کاغذ قهوه ای رنگ بیرون کشید،گروهی از بچه های کلاس شلیک خنده سر دادند.اما او خنده ی استهزاء آمیز بچه ها را با تحسن گردنبند خاموش کرد.سپس آن را به گردن آویخت و مقداری از عط را نیز به مچ دستش پاشید.حرکت بعدی تدی کاملا خانم تامپسون را منقلب کرد.او مدتها منتظر ماند تا اینکه سرانجام خانم معلم خود را تنها گیر آورد.سپس به وی گفت:خانم معلم شما امروز دقیقأ بوی مادرم را می دهید.
خانم تامپسون هاج و واج به او نگریست.پس از خوردن زنگ آخر و رفتن بچه ها او یک ساعت در کلاس نشست و اشک ریخت.از آن روز به بعد او دیگر تدریس را صرفأ به آموختن،خواندن،نوشتن و ریاضیات محدود نکرد بلکه تلاش کرد تا به بچه ها درس زندگی هم بیاموزد.خانم تامپسون بخصوص توجه خویش را به تدی معطوف کرد.همچنان که با پسرک کار نی کرد گویی ذهن وی دوباره زنده می شد.هر چه بیشتر او را تشویق می کرد پسرک بیشتر عکس العمل نشان می داد.در پایان سال تدی یکی از بهترین دانش آموزان محسوب می شد.
خانم تامپسون علیرغم ادعایش که گفته بود همه ی بچه هارا به یک اندازه دوست دارد اما باز هم این چنین نبود.چرا که تعلق خاطر وبژه ای نسبت به تدی داشت.یک سال بعد او نامه ای از طرف تدی دریافت کرد.تدی در این نامه نوشته بود او بهترین معلم تمام زندگی اش بود.
شش سال دیگر نیز سپری شد تا اینکه او نامه ی دیگری از طرف خانم تامپسون دریافت کرد.تدی در این نامه نوشته بود در خال فارغ التحصیل شدن از دانشگاه با رتبه ی عالی است.او بار دیگر به خانم تامپسون اطمینان داد که وی راهمچنان بهترین معلم در تمام زندگی اش می داند.
سپس چهار سال دیگ نیز مثل برق و باد گذشت.در نامه ی چهارم تدی گفته بود که به زودی به درجه ی دکترا نایل خواهد آمد.او نوشته بود که می خواهد بازهم پیشرفت کند و بار دیگر احساس قلبی خود را در خصوص وی تکرار کرده بود.
ماجرا به همین جا خاتمه نیافت.بهار سال بعد نامه ی دیگری از طرف تدی به دست خانم تامپسون رسید.او در نامه ی خود نوشته بود که با دختری آشنا شده و می خواهد با وی ازدواج کند.تدی اظهار کرده بود از آن جا که چند سالی است پدرش را از دست داده،موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم تامپسون بپذیرد و به جای مادر داماد در مراسم عقد حضور داشته باشد.
البته خانم تامپسون پذیرفت.حدس می زنید چه اتفاقی افتاد؟
او در مراسم عقد همان گردنبندی را به گردن آویخت که چند نگینش افتاده بود و همان عطری را مصرف کرده بود که خاطره ی مادر تدی را در یاد او زنده می کرد.در مراسم عروسی تدی با دیدن خانم تامپسون لبخند رضایت بر لبانش نشست.پیش رفت و مؤدبانه دست او را گرفت.بوسه اس بر پشت آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود مطلبی را گفت که خانم تامپسون در حالی کهاشک در چشمانش جمع شده بود،آهسته پاسخ داد:تو کاملا د اشتباهی.تدی این تو بودی که به من آموختی می توانم مهم و تأثیر گذار باشم.در آن زمان من اصلا نمی دانستم چطور باید به دانش آموزان درس بیاموزم تا اینکه باتو آشنا شدم.من برای تو و همسرت آرزوی موفقیت و زندگی خوبی می کنم.
نـــظـــر یـــادتـــــون نـــره!!!!!!!!
[ یکشنبه 91/3/7 ] [ 1:34 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]